مادرم همیشه می گفت : « چقدر شری تو، فرنگ! اصلا تو اشتباهی دنیا آمدی و باید پسر می شدی. هیچ چیزت به دخترها نرفته .  دختر باید آرام و باحیا باشد ، متین و رنگین … » وقتی می دید به حرفش گوش نمی دهم ، می گفت : « فرنگیس ، مردی گفتند ، زنی گفتند … کاری نکن هیچ مردی برای ازدواج نیاید سراغت ! دختر باید سنگین و رنگین باشد.»

وقتی مادرم این طوری نصیحتم می کرد ، حرصم می گرفت ، اصلا هم دلم نمی خواست سنگین و رنگین باشم . چه اشکال داشت شلوار پسرانه پا کنم و چوپان باشم ؟ چه اشکال داشت شب ها دخترها را توی تاریکی بترسانم و خودم بخندم ؟مگر چه اشکال داشت وقتی برای بازی می رفتیم سمت قبرستان ، با هر بهانه ای ، پسرها را بترسانم و آنان را فراری دهم و خودم همان جا بنشینم و بهشان بخندم .

فرنگیس ( خاطرات فرنگیس حیدرپور)

نویسنده : مهناز فتاحی

موضوعات: کتاب خوانی نوروز
[جمعه 1397-01-31] [ 11:22:00 ق.ظ ]